۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

روز بارانی

آسمان را كه بردند
ما تاريك شديم
و صداي پاهايمان
در كوچه گم شد

آشناها از ما كوچ كردند
و برادرها به ما پشت
ما
تنها مانديم
تا بشقاب هاي خالي را ليس بزنيم
و خالي ِ دستهامان را
پر كنيم از تكّه ناني خشك

تو خوب مي گويي:
رنگ هاي سياه
هميشه سياه مي مانند
مثل ابرهاي سياهي كه
كه پشت پلكهاي ما چادر زده اند

عيبي ندارد
دل من نيز چون كفش هاي تو
تنگ شده ا ست پسرم
....شايد خورشيد
يك بار هم از كوچه ي ما عبور كرد...


... نه پسرم
نه
من گريه نمي كنم
دود سيگارم به چشمانم رفته است
من گريه نمي كنم!

هیچ نظری موجود نیست: